محل تبلیغات شما



لذت بردن از لحظه کار سختی بوده و هست. مثل همین حالا که می تونم تخت بگیرم بخوابم و از سکوت لذت ببرم؛ اما دلم هوس راه رفتن تو خیابون شلوغ لارامبلا به سرش زده. خب من هیچ وقت اسپانیا نرفتم اما دل که منطق و واقعیت سرش نمی شه.
مدت هاست چیزی شادم نمی کند. یعنی چیزی در این دنیا این قدرت را ندارد که حالم را دگرگون کند. برای شان ذوق کنم و برای داشتن شان بی قرار باشم و له له بزنم. خیلی وقت است که ذهنم به این نتیجه رسیده است که همه چیز موقتی است، همه چیز. داشتن ها محدود است، ناکافی است. لذت ها خالص نیست، یک ترس، یک دلهره، یک نگرانی پشت همه اشان است. من خیلی وقت است که از ته دل احساس لذت خالص نکرده ام، حتی وقتی می خندم چیزی درونم زمزمه می کند که لحظۀ بعد چه؟ لحظه های بعد چه؟ مدتی است
جایی می خواهم خالی از غوغا و آشوب، خالی از آمد های بیهوده و رفت های بی دلیل. دلم می خواهد دکتر رابینسون بودم. بروم یک جایی، در دل یک جزیره که کمتر بشری در آن پا می گذارد. بعد فکرش را که می کنم و برای خودم روی نقشه دنبال جزیره ای متروک می گردم، می بینم که دنیا هنوز به فاجعه تبدیل نشده، هنوز در قد و اندازه های یک جزیره هم می تواند برایم یک جای فوق العاده باشد، هنوز هم می توان امید داشت، امید رسیدن به یک جزیره و .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حرفــــــ های تنــــــهایی